وقتی…
عکسی درون آینه به من گفت:
تو همیشه محکومی به ماتم …
فقط آینه اتاق من چین های تنهایی چهره ام را نشانم می دهد…
تنها آینه اتاق من غمگین تر از من است…
امروز و روز پیش خیلی بیش از همه روزهایم درمانده ام….
یک غمباد مثل خوره به جانم افتاده…
چشم هام برق نومیدی دارند…
چند شبی است گلویم عجیب میسوزد…
تارهای صوتی گوش هایم فقط در شنیدن حادثه های تلخ حساسند…
به کجا می روم؟!
نمی دانم…
راستی خدا! چند روز دیگر مانده تا رخت سپید مردگان تن پوش همیشگی ام شود؟
حوصله زنده ماندن را ندارم…